دوباره شعر می گویم و می دانم نمی دانی
و شاید هم زبانم لال شعرم را نمی خوانی
دوباره شعر می گویم پس از یک بغض درد آلو د
پس از یک عصر یخبندان خودت که خوب می دانی
هوا بارانی و مرموز و لب هایم ترک خورده
دو چشمم خسته و خشکند چرا هرگز نمی باری؟
صدای پای یک عابر و کوچه خلوت است اما
تو را هرگز نمی بینم و شاید هم نمی آیی...
صدایم کن...... از اینجا سخت بیزارم
چر ا سوهان عشقت را به روح من نمی سایی ؟
خدایم ر ا قسم دادم به چشم ابری ام شاید
به خوابت آیم آن لحظه که تو آشفته می خوابی
در این تنهایی ام بی تو برایت اشک می ریزم
و تو چشم مرا هرگز به یاد خود نمی آری..
غزل می گویم اما حیف که می ماند در این دفتر
غم رسوایی از عشقی که می دانم نمی دانی
غزل هایی که رازم را همیشه فاش می سازند
غزل هایی که می گویم و تو هر گز نمی خوانی
نظرات شما عزیزان: